تا باد چنین بادا...

ساخت وبلاگ

 

ای باد، بوی یار بدین مبتلا رسان   /  در چشم من ز خاک درش توتیا رسان

گر هیچ از آن طرف گذری افتدت،  ز من / خدمت ­بر و سلام بگوی و دعا رسان

ما چون نمی رسیم بدان آرزوی دل  /  یارب، تو آرزوی دل ما به ما رسان

 

 ادانم! نفسم! جانم! روح و روانم! همه وجودم...؛

 نمیدانی الان، در دل این شب تاریک و سرد و بارانی، با چه شور و شعفی، با چه ذوق و اشتیاقی، باچه سرور و نشاطی، باچه مستی و دیوانگی و دلدادگی و عشقی... این سطور را برایت می نویسم.

عزیزتر از جانم، مهربانم، در این چند سالِ سخت و عذاب آور، امشب بعد از مدت های مدیدِ بی تو بودن، ناگهان با حیرت و شگفتی و چشمانی از حدقه بیرون زده متوجه شدم که درخواستم را پذیرفتی. وای ادانم چه لحظه ی با شکوهی بود چه لحظه ی ناب و خاطره انگیزی... -احساس کردم این اولین باریست که بعد از این چند سال بازخورد مثبتی از طرفت دریافت کردم- ناگهان فرو ریختم، ضربان قلبم به شدت بالا رفت، نفسم به شماره افتاد... واقعا باورم نمی شد. «ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست / وی بخت که آن طره طرار مرا یافت» انتظارش را نداشتم، روزی هم که درخواست دادم حدس میزدم نپذیری یعنی با کمال ناامیدی این کار را کردم و هرروز پیگیر بودم تا شاید اتفاقی بیفتد. در نهایت همه ی این اتفاقات و احساسات دست به دست هم داد تا دوباره گویی از پژمردگی و رخوت بُگسلم. دوباره زنده شوم. به قول خواجه: «دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید / تا بویی از  نسیم می اش در مشام رفت». دوباره همان احساسات ناب و زیبای همیشگی درونم متبلور شد. حالا نام این احساس چیست را دیگر نمیدانم. عشق است؟ دیوانگی است؟ مستی است؟ شور زندگیست؟ یا هرچه. نمی دانم! اما برای من احساس توست. احساسی که هیچ کس ندارد. احساسی که تمامم تو می شود و بس. در میان تمام احساسات و عواطف و هیجانات شناخته شده ی بشر شاید بتوان تنها دروجود من چنین حسی را شناخت و نامش را گذاشت: «احساس ادان». حسی که فقط در من متبلور و نمایان است. یعنی اگر بپرسند چه حسی داری؟ بگویم: احساس ادان می کنم. [قطعا این دستاورد نیز باعث تحول عظیمی در علم روانشناسی خواهد شد]. (از هیجان مفرط دوباره افتادم به هذیان گویی).

 مهربانم، آرام جانم، نفسم، امیدم، تمام ناتمام من... ممنونم که درخواستم را پذیرفتی. ممنونم که دوباره این شور و ولوله را به جانم انداختی، بهترینم؛ چند وقت پیش بالاخره چند تصویر جدید از تو با هزار جان کندن گیر آوردم. وای که آن شب هم شب به یادمانی برایم شد. در عکس دست به کمر ایستاده ای و به کیسه رای ها نگاه می کنی. (می دانی کدام عکس را می گویم؟) در تصویری دیگر در میان انبوه آدم ها آن دور ایستاده بودی. به خوبی تشخیص دادم و شناختمت. چقدر آن شب قربان صدقه ات رفتم. چه قدر خوشحال بودم. در این چند سال فقط دل خوشم به دیدن عکس هایت، چه این چند تا عکسی که در اینستاگرام در صفحه ی قبلی ات داشتی و چه عکس هایی که نزد خودم هستند. اما در این میان دنبال عکس جدید تو گشتن برایم تبدیل شده به یک کار حساس و ضروری گاهی در به در ساعت ها به دنبال توام! به قول شیخ عطار: «در وادی غم تو دل مستمند ما / خالی نبود یک نفس از جستجوی تو» بگذریم. اما امشب. امشب چه کردی مهربانم. امشب دوباره دم مسیحایی ات به کالبد رنجور و خموده ام  جانی دوباره بخشید. جانم به قربان آن چشمان نافذ و مسحور کننده ات. نمی گویی آدمی که چهار سال در به در ساعت های متمادی را صرف جستجو برای یافتن عکس هایت می کند و در نهایت هم چند عکس کوچک در بساطش نیست که هر روز نگاه کند؛ ناگهان وقتی وارد صفحه ی تو می شود و با 72 پست مواجه می شود احتمال دارد از هیجان قلبش بایستد؟ (که حقیقتا لحظه ای ایستاد) حالا این به کنار، لعنتی! دقیقا بعد از پذیرفتن درخواستم حتما باید اولین پستت این فیلم کوتاه در باشگاه را بگذاری و اینچنین مرا مجنون و رسوا کنی؟! آخر لامذهب! نمی خواهی دست از جفا برداری؟! [گوگول بامیه ی من!] دلم می خواست همان طور که نشسته بودی در آغوش می گرفتمت. دریغا لحظه های با تو بودن، دریغا!

ادانم، عزیزتر از جانم، وقتی وارد شدم و عکس هایت را دیدم، همچون باران تند امشب فقط باریدم. یک دل سیر باریدم. اشکی که هم اشک شوق و شعف بود هم اشک حسرت و فراق و هم اشک اندوه و غم بی پایانِ دلتنگی، دلتنگی، دلتنگیِ بی پایان... امان از این غمِ تمام ناشدنی جدایی و فراق که گاهی تا سر حد جنون می رساندم. «جانا بسوخت جان من از آرزوی تو / دردم ز حد گذشت ز سودای روی تو». آااااخ که سبک شدم. آرام شدم. گویی بغض این چند سال یک جا ترکید. دیگر حس نمی کنم دوستم نداری. دیگر حس نمی کنم به یادم نیستی.  دیگر حس نمی کنم فراموشم کردی. حتی اگر تمام این احساسات هم درست باشد باز هم ذره ای از این عشق و دلدادگی ام کم نخواهد شد. به قول خواجه: «حاشا که من از جور و جفای تو بنالم  /  بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت».

 زیبای من! این را بدان که همیشه  جسمم هرجایی که باشد روح و روانم و همه ی حواسم پیش توست. از کنار تو جُم نمی خورد. با تو می خوابد و با تو بیدار می شود. به عشق تو نفس می کشد. هر ترانه ی عاشقانه ای که می شنود رو به تو دارد. هر داستانی که از دلدادگی و عشق روایت شود، روحش برای تو پرپر می زند، حتی اگر دیگر دوستم نداشته باشی، حتی اگر کلا از من روی برگردانده باشی. به قول شیخ اجل: «عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد / خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست».

 عزیزترینم، بهترینم، هیچ گاه تنها نیستی و نخواهی بود.  هرجا هستی باش. اما مطمئن باش همواره روحم به دور وجود نازنین ات همچون پروانه می گردد و حتی لحظه ای از تو غافل نیست. آخر مگر می شود لحظه ای به تو نیاندیشید. مگر می شود لحظه ای تو را رها کرد. این برای من یعنی مرگ. یعنی نیستی. باز هم به قول شیخ اجل: «نمی توانم بی او نشست یک ساعت / چرا که از سر جان بر نمی توانم خاست». نیک می دانی که با تو معنا پیدا کردم و تازه فهمیدم چه کسی هستم. پس هرگاه حتی اگر در خیالم لحظه ای تورا رها کنم. در اصل خودم را رها کردم، هست و نیستم را رها کردم و این یعنی مرگ. اما با تو ابدی ام. جاودانه ام. چرا که آنچه از من دیده می شود در حقیقت انعکاس نورِ ابدیِ عشقِ توست. آرام جانم خلاصه که باز هم با شراره ی عشقت وجودم را، تمام هست و نیستم را، تمام بود و نبودم را به آتش کشیدی. ای که جانم به فدای چون تو بانوی ورزشکار و با اراده ای. ای که همه ی وجودم فدای آن گیسوان زیبایت که کمی کوتاه شده بود! ای که همه ی بود و نبودم فدای آن چشمان دلربا و نگاه معصومانه ات. ای که تمام هست و نیستم فدای آن لبخند ملیح و دلکش ات. ای که روح و جسمم فدای آن قامت طناز و فتّان ات، ای که تمام هستی ام فدای آن دستان زیبا و انگشتان دلفریبت...  از سویدای جان و از صمیم قلب فریاد می کشم! یا نه! نیازی نیست، آرام در گوشت زمزمه می کنم که؛ «دوستت دارم، خیلی دوستت دارم». 

به قول خواجه: « خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست / گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست»

آخر بی انصاف این چه آتشی است که در وجودم انداختی که همچنان شعله می کشد و ذره ای آرام نمی گیرد.

ادانم راستش دلم می خواهد هر روز اینجا برایت سطوری را خط خطی کنم. از احساسات هر روز و هر لحظه ام  برایت بنویسم. خاطرات با تو بودن را دائم اینجا مرور کنم و غیره و غیره، احساس می کنم حداقل اینگونه می توانم ذره ی ناچیزی از عشق و علاقه ام را نثارت کنم اما به قول وحشی بافقی: «بود از مجنون به لیلی لاف یکرنگی دروغ / در میان گر احتیاج قاصد و مکتوب بود». عشق، علاقه، دوست داشتن، چیزی نیست که به ابزار و زمان و مکان و این قسم چیزها نیاز داشته باشد. بسیار بر این باورم؛ همین که هر لحظه جایی در اعماق وجودم، با تو پیوند می خورم و کاملا یکی می شوم؛ این احساس عمیق و کامل را تو هم در اعماق وجودت به درستی حس می کنی و درک خواهی کرد. این دیگر نیازی به بوق و کرنا ندارد. از این سبب به شدت جلوی خودم را می گیرم. مثل همان روزی که زنگ زدم و زود قطع کردم. نمی توانستم قطع نکنم. اصلا نمی توانستم دیگر حرف بزنم. (صدایت همچنان در گوشم طنین انداز است). بی انصافِ جفا پیشه، آخر دلم می خواهد تو هم بنویسی، «عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود / نه به نامه ای پیامی نه به خامه ای سلامی» اما نمی دانم چرا گفتی نمی توانم. قرارمان این نبود! قرار بود اینجا برای هم بنویسیم. این هم بد عهدی دیگری که از چون تو جفا پیشه ای عجب نبود! با این حال «مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست!» از آنروز دائم با خود می گویم: آخر چرا نمی تواند؟! این فکر دیوانه ام کرده. حتی یک بار می خواستم زنگ بزنم صراحتا از خودت بپرسم، که پشیمان شدم. لااقل اینجا بنویس. «به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی / که بلبل در قفس از بوی گل خشنود می گردد» بگذار دلخوش به پیامی باشم. به درد دلی، دلنوشته ای شاید. هرچند که «تو و دلجویی عاشق، زهی اندیشه باطل!»  آن نوشته های بی نظیرت در اینجا هم که پاک شد. و من همچنان حسرت می خورم که چرا دیگر آنها نیست. خیلی دوستشان داشتم. حیف! خواجه شیراز چه خوش گوید که: «مرا به بند تو، دوران چرخ راضی کرد  / ولی چه سود که سرشته در رضای تو بست».

همه کسم، همنفسم. روحم، جانم، ادانم... این دیوانه همچنان هر شب! تاکید می کنم "هرشب"، حتی بعضی شب ها دو یا سه بار، مخمور و مست و خراب از باده نابِ عشقت، سر کویت می ایستد و چشمانش را می بندد و دقایقی هرچند در خیال، با تو همنفس و همراه می شود. این حضور گاهی آنقدر عمیق و ژرف است که فضای ماشین آکنده از بوی عطر تنت می شود. تا زمانی که آن ساختمان پشت خانه ی تان را خراب کرده بودند، هر شب کمی پایین تر می ایستادم و زل می زدم به پنجره ی اتاقت. چه شب هایی بود. دریغ از اینکه یک بار بیایی پشت پنجره یا بالکن تا بتوانم ببینمت. خیلی عجز و لابه کردم خیلی دعا کردم که حتی برای لحظه ای کوتاه هم شده بیایی ببینمت که نشد. مثل این چند سال که هر شب آمدم و فقط یک بار موفق شدم از دور ببینمت. به قول صائب: «نه هر آهی قبول افتد، نه هر اشکی اثر دارد / یکی گوهر شود از صد هزاران قطره، باران را» وای از آن شبی که جرثقیل آمد و می خواست طبقات ساختمان را اضافه کند. دلم می خواست بروم ازش مهلت بگیرم، بگویم خواهش می کنم یک شب دیگر هم دست نگه دارید. بگذارید امشب هم خیره شوم به آن پنجره ی کوچک شاید  بیاید. شاید ببینمش.

به این فکر می کردم که چه چیز باعث می شود علی رغم اینکه  نمی توانم ببینمت اما باز هم با شور و اشتیاقی وصف ناپذیر هرشب سر کوچه می ایستم و همچون فرضیه ای واجب و لازم این عمل را تکرار می کنم؟ُ می دانی چرا؟ نخست اینکه واقعا با این کار آرام ترم و شاید دلخوش بودن به چنین موقعیتی بود که فراق و روزهای تلخ بی توبودن را کمی تحمل پذیر می نمود. و دو دیگر اینکه در نزدیک ترین فاصله با تو قرار می گیرم. از اینکه جسمم با این فاصله ی اندک از تو نفس می کشد حظّ می برم. و این احساس را با هیچ حسی در دنیا عوض نمی کنم. بسیاری از اوقات فکر می کنم در این کار هیچ اراده ای ندارم و اختیارم دست خودم نیست. مجنون را پدر نصحیت می کرد؛ گوش داد، تشکر کرد اما گفت:

لیکن چه کنم من سیه روی

کافتاده به خود نیم در این کوی

 

زین ره که نه برقرار خویشم

دانی نه به اختیار خویشم

 

من بسته و بندم آهنین است

تدبیر چه سود قسمت اینست

 

این بند به خود گشاد نتوان

و این بار ز خود نهاد نتوان

 

ادانم حال و احوالم وصف ناپذیر است. اتفاقا الان هم از سر کوی تو باز می گردم و با هیجان اینها را می نویسم. دیگر عادت کرده ام به شب بیداری. معمولا ساعت چهار پنج صبح می خوابم. «تو در این خواب خوش نوشین و من در حسرت خوابی / دریغ این چشم بیدارم که خوابی هم نمی ارزد» عادت کرده ام بیش از پنج شش ساعت نخوابم. و در این بین در دل شب به بهانه ی سیگار کشیدن هر از گاهی ماشین را برمیدارم و به تنها مأمنم به تنها پایگاه آرامش و آسایشم پناه می برم و مرغ دلم پر می کشد به سوی تو و در کنارت آشیان می گیرد. گاهی چشم می دوزم به در پارکینگ و با خود می گویم کاش الان دوباره این در آرام باز می شد تو از لای در لبخند زنان ظاهر می شدی. در آغوش می کشیدمت، می بوییدمت، می بوسیدمت و زود می رفتم. مثل گذشته ها... به قول خواجه: «به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت / که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی» دریغا روزهای با هم بودن، دریغا!

 روح و روانم، خورشید عالم تاب زندگانی ام؛ خوشحالم! وقتی اینقدر سرزنده و با نشاط می بینمت در پوست خود نمی گنجم. همین فرمان ادامه بده، عالی است. درود بر تو. آفرین بر تو. بانوی بااراده و جذاب من، آینده پر است از اتفاقات تلخ و شیرین هیچ تضمینی وجود ندارد که آینده قطعا همه چیز همانی خواهد شد که ما دلمان می خواهد. اما در این میان فقط وظیفه ی ما این است که خود را برای تمام روزهای تلخ و شیرین زندگی آماده کنیم. هیجان زده نشویم و با ژرف اندیشی و خرد، استوار و محکم آماده رویارویی با تمام مشکلات و مرارت ها و رنج های بی پایان زندگی باشیم.

عزیزم، نفسم، عشقم، روحم، همه ی وجودم. طبق معمول چقدر روده درازی کردم. شرمسارم! این شب به یادماندنی را فراموش نمی کنم و همچنان  آغوش گرم و مهربانت بزرگترین خواستم از هستی است. باشد که چنین بادا. یعنی می شود قبل از مرگ یک بار دیگر تورا در آغوش گرفت؟! خدا را چه دیدی؟!

راستی نمی دانم تا چه حد در جریانی، سرچ کن، اتفاقات نسبتا خوبی افتاده. صدایی که از سینه ای سوخته از آتش عشق و حرمان تو بیرون می آید...

 هزاران هزار سپاس خدای را که با تو، با وجود نازنین و مهربان تو، طعم شیرین و دلپذیر عشق و معنویت حقیقی را به من چشانید. هزاران هزار شکر که تو را همچون هدیه ای آسمانی به این حقیر ناچیز عطا فرمود و اینگونه مرا در اوج درماندگی و استیصال به سرچشمه زلال و پاکِ سرشتِ بی آلایش ات  رهنمون ساخت تا خود را به خوبی بیابم و بشناسم و از آن پریشانی و بیچارگی و بی هدفی نجات یابم و در این وانفسای روزگار لااقل راهم را به خوبی بشناسم و انتخاب کنم. به قول شیخ اجل: «پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک / سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود». نیک می دانم که شان این عشق خیلی بالاتر از من ناچیز و بی مقدار است؛ اما فقط امیدوارم لایق این عشق بوده باشم.

 آلبرت شوایتزر فیلسوف و موسیقی دان آلمانی گفته ی جالبی دارد که خیلی به دلم نشست. او می گوید: «در زندگی هر یک از ما زمانی می آید که آتش درونی مان بیرون می زند و در برخورد با یک انسان دیگر شعله می کشد. همه ما باید از افرادی که روح درونی ما را دوباره می افروزند سپاسگزار باشیم.» خدارا شکر که دارمت. ممنون که هستی.

 بعد از اینکه نگارش این مکتوب پایان گرفت. به دیوان خواجه تفال زدم؛ نیت این غزل تو بودی:

 حسن تو همیشه در فزون باد / رویت همه ساله لاله گون باد

اندر سر ما خیال عشقت / هر روز که باد در فزون باد

هر سرو که در چمن در آید / در خدمت قامتت نگون باد

چشمی که نه فتنه تو باشد / چون گوهر اشک غرق خون باد

چشم تو ز بهر دلربایی / در کردن سحر ذوفنون باد

هر جا که دلیست در غم تو / بی صبر و قرار و بی سکون باد

قد همه دلبران عالم / پیش الف قدت چو نون باد

هر دل که ز عشق توست خالی / از حلقه وصل تو برون باد

لعل تو که هست جان حافظ / دور از لب مردمان دون باد

 

وجه تشابه ردیف این غزل با عنوانی که برای این مکتوب تدارک دیده بودم نیز در خور توجه بود، که البته از لسان الغیب طریق در نمی گیرد. «تا باد چنین بادا...».

 زیباترین سببِ زندگانی ام!  «چشمانت! چشمانت؛ سرنوشت من است!»

مراقب خودت باش...

بیست و چهارم دی ماه نود و هفت. ساعت 6 صبح. باران همچنان با شدت در حال بارش است.

  

«مکتوب من به خدمت جانان که می برد؟ / برگ خزان رسیده به بستان که می برد؟»

باشکوهترین روز زندگیم...
ما را در سایت باشکوهترین روز زندگیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : endoff بازدید : 87 تاريخ : پنجشنبه 18 بهمن 1397 ساعت: 4:28