چه فرخنده شبی...

ساخت وبلاگ
عزیزتر از جانم

آرام جانم

زادروزت شادباش

مهربانم همین الان از سرکوچه تان برگشتم و این سطور را می نویسم.

آمدم و ایستادم وکلی از خاطرات روزهای تولدت را که با هم بودیم مرور کردم. روزهایی که دیگر هیچگاه تکرار نخواهد شد... دریغا روزهای با هم بودن.

آنقدر به پنجره آشپزخانه خیره شدم که تا حدود ساعت یک و نیم که دیگر چراغ خاموش شد، گردنم خشک شد. روبروی میوه فروشی آن دست خیابان داخل ماشین می نشینم و خیره به در، یا پنجره آشپزخانه آرزو می کنم لحظه ای ظاهر شوی و ببینمت. این عادت چندین ساله است. اما امشب بعد از مدتها آمدم در کوچه و اصطلاحا طوافی هم کردم و بعد سریع آمدم تا پیام تبریکم را هرچه روزتر بنویسم برایت. بالاخره امشب با همه ی شبهای سال تفاوت اساسی دارد. 

یک سال لحظه شماری کردم امروز از راه برسد. تا به این بهانه بتوانم مثل پارسال زنگ بزنم و خیلی کوتاه میلادت را تبریک بگویم.

وای خدای من تا این ساعات سپری شود و زمان تماس فرا برسد هزار بار می میریم و زنده می شوم.

کاش می شد حداقل سالی یک بار به مناسبت روز میلادت می دیدمت و هدایای ناقابلم را پیشکش می کردم.

خدارا چه دیدی...

 

ادانم

آرام جانم

بهترینم

زیبای من

بانوی مهربان و باوقار من؛

خدای مهربان امروز چه نعمتی را ارزانی داشت تا یکی از دلپذیرترین و محبوب ترین و زیباترین و جذاب ترین و دوست داشتنی ترین بندگان خود را آفرید تا بیاید و با قلب رئوف و مهربانش، با معصومیت و پاکی بی بدیلش، با صداقت و کرامتش با چشمان دلفریب و زیبایش، با صدای مخملین و نافذش؛ دل عالمی را ببرد و عاشق و شیفته ی خود کند  و در این میان مرا نیز اینچنین مجنون و مفتون و مجذوب خود کند که حتی لحظه ای هم نتوانم از این عشق دست بشویم و از قضا روز به روز هم آتش این عشق درونم شعله ور تر از پیش می شود.

محبوب من؛

نیک می دانی که سعادت و سلامتی و درخشش و بالندگی تو، درخواست و آرزویی است که همواره از خدای مهربان تمنا دارم و آرامش و آسایشت را از درگاهش خواستارم و امیدوارم زیر سایه لطف حق همیشه در برابر تمام مشکلات و ناملایمات روزگار همچون کوه باشی و مثل یک شیر از پس تمامشان سربلند و پیروز برآیی.

 

عزیزتر از جانم؛

 از روزهای ابتدای مردادماه از سویدای وجودم صدایی فریاد می زند که گوش عالم را کر کرده: «آب زنید راه را، اینکه نگار می رسد...» دلم می خواهد مژده ی میلادت را امروز به همه ی عالم بدهم و کل هستی را به پاس مقدم پرمهر و پربرکتت به رقص و پایکوبی و سرخوشی دعوت کنم.

لحظه شماری می کنم تا ظهر که زنگ بزنم و صدایت دلنشینت در اعماق جانم برای یک سال دیگر شور و غوغا به پا کند.

 

خداراشکر که آمدی به این جهان

خداراشکر که سایه ی عشقت بر من افتاد

خداراشکر که هستی

خداراشکر که هنوز عاشقت هستم...

       «چشمانت، سرنوشت من است!»

باشکوهترین روز زندگیم...
ما را در سایت باشکوهترین روز زندگیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : endoff بازدید : 86 تاريخ : پنجشنبه 18 بهمن 1397 ساعت: 4:28