ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت / با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

ساخت وبلاگ

خداروشکر، خداروشکر، خداروهزار مرتبه شکر، مهربانم، آرام جانم، عزیزترینم، بهترینم، خداروشکر، همین الان توی اینستا دیدم که عکس گذاشتی و لبخند می زنی، دیوانه شدم، مست، فقط دارم اشک میریزم و این سطرها رو تایپ می کنم، نمی تونم جلوی خوشحالیمو بگیریم، خداروشکر، خیلی خوشحالم، این اولین باریه که توی سال جدید لبخند زدم، فریاد زدم، خداروشکر که سالم و سلامت شدی، خداروشکر که دردوبلا از تنت دور شد، ادانم من این چند روز که متوجه شدم مریض شدی، رسما رو به موت بودم، افتادم، شکستم، خورد شدم، از روزی که سروکله این ویروسی لعنتی پیدا شد، دائم نگران تو بودم، همش دعا می کردم خدای نکرده سراغ تو نیاد، هرشب التماس می کردم به خدا، ولی وقتی فهمیدم مریض شدی، دنیا رو سرم خراب شد، یک آن تمام اعتقادات و ایمان و توکلم رو از دست دادم، گفتم خدای من اینقدر التماس کردم، اینقدر لابه کردم، چرا صدامو نشنیدی، ادان خیلی خوشحالم، فقط دارم اشک می ریزم، البته از روز اول عید اشک ریختم، ولی الان اشک شوق، خداروشکر همه خوابن، همین نیم ساعت پیش با چه حالی اومدم توی کوچه رد شدم،  وقتی برگشتم، یک لحظه رفتم سمت گوشی و اینستا رو باز کردم، و ناگهان عکس زیبا و خندان تو ظاهر شد، قربون اون چشمای خوشگلت بشم، بخند مهربانم، بخند، با تمام وجود می خندی، دیوانه و مجنون و بیچاره ی لبخندتم، حاضرم تمام زندگیمو برای یک لحظه خندیدنت بدم، دوباره بهم انرژی دادی، دوباره منو با هستی آشتی دادی، دوباره زندگی رو بهم برگردوندی، خداروشکر، خداروشکر، ادانم امیدوارم همیشه تنت سالم باشه و لبت خندون، قربونت برم که این متن زیبا رو نوشتی، تک تک کلمات و حروف رو با صدای مخملی و نازت تخیل می کردم و می شندیم، شرح حالم الان قابل وصف نیست، دارم از خوشحالی پر در میارم، خداروشکر که سلامتی خداروشکر که مرض لعنتی از تنت خارج شد، درسته که گفتی هیچگونه علائم کرونا بروز نکرده، اما در هر صورت در این روزهای نکبت بار و با این ویروس ناشناخته، نمیشه هیچگونه ریسکی کرد. وای اصلا نمی خوام دوباره به این حرفا توجه کنم. به اندازه کافی توی این چند روز حالم با این افکار خراب بوده. بذار گریه کنم، بذار اشک شوق بریزم، امشب تا صبح میام سر کوچتون، دارم دیوانه می شم، خیلی خوشحالم. فقط دارم تایپ می کنم، نمی دونم اصلا چی نوشتم، چه جوری نوشتم، ادانم، مهربانم، عزیزتراز جانم، عکست جلومه و دارم لبخندتو تماشا می کنم و حض می کنم، قربون اون بلوز قرمز خوشگلت بشم، قربون اون موهای مشکی و گیسوان پرپیچ و تابت بشم، قربون اون چشمای نافذ و دلفریبت بشم، قربون اون لبای خندونت بشم، وای خیلی این عکسو دوس دارم، مطمئنم هر وقت این عکسو ببینم یاد حال الانم میوفتم، خیلی خوشحالم خیلی....

خیلی کم پست می ذاری، کم استوری میذاری، گاهی با خودم می گم شاید استوری میذاره و از من پنهان می کنه، ادانم توروخدا از خودت زیاد عکس بذار، من تشنه ی دیدارتم، تمام زندگیم تویی، هروقت عکس تازه ای ازت می بینم طراوت و عشق و امید عجیبی در زندگیم جاری میشه، از اون عکسی که توی صفحه ی سلی دیدم خاطره ی تلخی به جا موند، هیچ وقت یادم نمیره، دنیا روی سرم خراب شد وقتی اومدم کامنتاشو خوندم، ولی خداروشکر تمام شد، خداروشکر سرحال و سرزنده و پرانرزی و خندانی، بخند عشقم، بخند، همیشه اینجور خندان باش، حتی اگر من لبخندت رو نبینم اما مطمئنم انرژیش تمام مراتب زندگیم رو تحت تاثیر مثبت خودش قرار می ده. چرا که در خیالم و در خودآگاه و ناخودآگاهم لحظه ای ازت جدا نیستم. دائم با منی، حضورت از وقتی که کنارم بودی خیلی پررنگ تر و قدرتمندتره، تمام حالات روحی و روانیم با تو پیوند خورده، تو بیش از پیش در من و با من و برمنی. مهربانم یادمه اگر اشتباه نکنم حوالی دی ماه 97 بود که درخواستم رو پذیرفتی و وارد صفحه اینستات شدم، این حرکت چنان شور و هیجانی درمن ایجاد کرد که باعث شد من هم صفحه ایستام رو فعال کنم. عزیم جانم همه ی وجودم، اینستای من فقط و فقط یک مخاطب داره و اونم تویی، هیچ کس و هیچ چیز برام مهم نیست. هر ویدیویی که می سازم، هر پستی که می ذارم، هر استوری که ارسال می کنم هر بیت عاشقانه ای که می نویسیم و هر شعری که می خونم فقط و فقط به خاطرتوست به خاطر اینه که تو ببینی، یادمه یه روز یه تک بیت عاشقانه استوری کردم، و برای اولین نفر اومدی دیدی، حیف صد حیف که اسکرین شات نگرفتم، اما حالم شبیه حال دستفروشی بود که هنوز بساط نکرده یه مشتری خوب و دست و دلباز تمام اجناسش رو می خره، مهربانم کاری به این ندارم که این روندی که در اینستا پیش گرفتم - که اتفاقا تو  باعثش شدی - منشا چه برکاتی برام بوده و چقدر در شناخته شدنم و سفارش کار برام مثمرثمر بوده و هست. اگر روزی ببینم نگاهم نمی کنی و بی توجه و بی اعتنا هستی، دیگه هیچی برام مهم نخواهد بود. دیگه هیچ کاری نمی کنم. مثل این چندروزی که دیگه برام هیچ معنایی نداشت. عزیزتر از جانم توی اینستا فقط و فقط مخاطبم تویی، نه تنها در اینستا بلکه در تمام لحظات زندگیم رو به سوی تو دارم. دلم می خواد فقط و فقط برای تو جلوه گری کنم. دلم می خواد فقط و فقط تو منو ببینی. دلم می خواد فقط مورد توجه تو باشم. وقتی می فهمم که از طرف تو دیده شدم دیگه هیچ کس برام مهم نیست. یادته یه روز یه استوری برات دایرکت کردم؟ که روی یکی از کتابام تخفیف خورده بود. می دونی چرا دایرکت کردم؟ چون اون روز تو استوریمو ندیده بودی، از لحظه ای که استوری می ذارم همیش منتظرم که تو ببینی، وقتی می بینم که تو اومدی و استوریمو دیدی دیگه خیالم راحت میشه بعد از اون دیگه برام مهم نیست که کی دیده و چند نفر دیدن. روزهایی که استوریمو دیر می بینی دق می کنم از بس این لیست و بالا و پایین می کنم تا بالاخره بیای. از اون لحظه ای متوجه شدم بیمار شدی و دنیا رو سرم خراب شد. اینستا رو هم بوسیدم گذاشتم کنار. حتی دست و دلم نمی یومد به سوالت جواب بدم. هرچقدر با خودم کلنجار رفتم که بتونم جواب بدم نشد. نتونستم. برای همین ازت فرصت گرفتم. البته بابت بعضی موارد از دستت دلخور هم بودم که بماند برای فرصتی دیگر. اما می خوام اینو بگم که تمام فعالیت هام در اینستا و کلا در هر جای دیگه ای فقط معطوف به توجه و نگاه توست. راستش وقتی گفتی کتاباتو کجا میشه تهیه کرد؟ شوکه شدم اصلا باورم نمیشد که تاحالا حتی یک بار هم به این کتاب ها روجوع نکردی، همش فکر می کردم لااقل از روزی که متوجه شدی که داره کتابام منتشر میشه حداقل یک کتاب رو مطالعه کرده باشی. که زهی خیال باطل. شانس آوردم. اگر زودتر متوجه میشدم که اصلا برات مهم نبوده و حتی هیچ نمونه ای ازشون ندیدی کلا این کارو خیلی وقت بود بوسیده بودم گذاشته بودم کنار. تمام زندگی من تویی. هر کاری که می کنم فقط تو در ذهنمی. به عشق تو روی تک تک این کتاب ها کار کردم. اینارو نمی گم که فکر کنی انتظار دارم همه شونو مطالعه کنی. نه . می خوام بگم اینو بدون انگیزه ی همه ی این کارها تویی و بس تک تک لحظات با عشق تو روی این کتاب ها کار کردم.  اگر روزی متوجه بشم که این کار دیگه از چشمت افتاده. دیگه ادامه نمیدم. راستش قبل از عید یک سفارش تالیف گرفتم برای اینکه یک مجموعه ای گردآوری کنم. کلی با شوق و ذوق برنامه ریزی کرده بودم که این چند وقتی که قرنطینه است و تعطیلات عیده بخش عمده ای از این کار رو انجام بدم. اما دریغ از یک ساعت که بخوام براش وقت بذارم.  نمی خوام الان راجع بهش صحبت کنم. فقط سربسته بگم که شب قبل از سال تحویل با کلی امید و انرژی که دیگه سال نکبت 98 داره تموم میشه و باید تمام اتفاقات بد رو فراموش کرد و سال جدید رو با نگاه تازه تری شروع کرد و از این دست صحبت ها،  اومدم سرکوچتون و احساساتم رو در قالب استوری برات دایرکت کردم. به خاطر این استوری کردم که با یک بار دیدن پاک بشه. قبول دارم شاید در ابراز احساسات در دایرکت زیاده روی کردم. اما خیلی انرژی و هیجان داشتم. اما متاسفانه  هیچ جوابی ندادی و با بی اعتنایی تو روبرو شدم.  حتی یک تبریک خشک و خالی هم نگفتی حتی دوتا ضربه روی اون عکسا نزدی که مثلا یعنی من دیدم. بازم اینو نمی گم که فکر کنی انتظار یا توقع دارم که حتما به من تبریک بگی نه. منظورم اینه که با یه پیغام خشک و سرد می تونستی جواب بدی و منو از قعرچاه به اوج آسمان ببری. سالی که با پیغام تو - هرچند خشک و سرد - شروع بشه برای من قطعا منشا خیروبرکت و انرژی روزافزونی خواهد بود. باور کن تمام انگیزه و انرژی و هیجانم رو از دست دادم. دو روز اول عید فقط گریه کردم. که خدایا مگر من چه هیزم تری بهش فروختم. مگر گناه من چیه که اینطور با من رفتار می کنه؟!؟! بگذریم الان اصلا دوست ندارم یاد اون روزها بیوفتم. ولی اینو بدون که کوچکترین رفتارت، توجهت یا عدم توجهت قادره منو از آسمون به زمین بکوبه یا از زمین به عرش اعلی ببره. ادانم مهربانم آرام جانم عزیزترینم دلم به این خوش بود که سالی دوبار بهت پیام می دم یکی قبل از سال تحویل و دیگری روز تولدت، اینم می خوای ازم بگیری؟ بازم فقط تویی که در زندگی برام اهمیت داری، تویی که به عشقت نفسم می کشم و زنده ام، تویی که به عشقت کار می کنم و می خونم و می نویسم. خداروشکر، بازم خدارو هزاران هزار مرتبه شکر که سالمی و سلامتی، شکر که هنوزم سایه عشق و وجود پاکت همچنان به سرم هست، شکر که هنوزم  ذره ای از عشق و دوست داشتنت در من کاسته  نشده. ادانم مهربانم همه ی بود و نبودم. خودت می بینی که من هرگز قصد مزاحمت نداشتم یا در پی این نیستم که دوباره بخوام رابطه ای با تو آغاز کنم. یا بخوام دوباره به تکرار روزهای گذشته بیاندیشم. دل خوشم به همین چندتا راهی که برام باقی مونده. توروخدا ایناروز ازم نگیر. توی دایرکت ابراز احساسات کردم غلط کردم، اشتباه کردم، ببخشید. دیگه تکرار نمیشه. دلم می خواد توی اینستا حداقل مثل دوتا دوست و همکار قدیمی خیلی رسمی و عادی اگر سوالی پیش اومد یا مورد خاصی بود با هم مطرح کنیم. از طرفی من بسیار به نقدها و نظراتت در حوزه کاری خودم احتیاج دارم. توروخدا یه نگاهی به لیست دایرکتت بکن ببین چند نفر هستن که باهاشون ارتباطات عادی و رسمی داری؟ یعنی من به اندازه هیچ کدوم از اونا برای تو ارزش ندارم؟ که بخوام خیلی رسمی گاهی اگر مطلبی بود باهات درمیون بذارم یا برعکس؟  اینهمه التماس کردم که دوباره بیای اینجا و بنویسی. یه بار اومدی از درد حرف زدی و رفتی؟ توروخدا اینجا بیشتر بنویس. توروخدا از خودت بنویس. حرف بزن باهام. دلم لک زده برای حرفای قشنگت. خودت خوب می دونی که جز تو کسی رو ندارم. دلم می خواد بیای اینجا و از موفقیتات بنویسی از غم ها و از شادیات بنویسی. از اتفاقاتی که توی زندگیت میوفته بنویسی.

عزیزترینم اول اینکه به سرعت می خوام الان بیام نزدیکت. بیام سرکوچتون، خیلی خوشحالم. باورم نمیشه که این عکس قشنگت اینقدر حالمو دگرگون کنه. بعد از اینکه برگشتم جواب سوالتو برات دایرکت می کنم. از نگاه کردن به عکست خسته نمیشم. به خاطر کارم به جای گوشی تبلت دارم که چون صفحه اش بزرگه عکس خوشگلت تمام این صفحه رو پوشونده و دائم چشمای خوشگلت بهم لبخند می زنن. وای که تو این عکس چشمات داره می خنده. کاملا مشخصه که از ته دل داری می خندی. خونه خراب این چشمای عاشق کش و دلرباتم. میدونم که روزی هزار بار این عکسو نگاه خواهم کرد. و مطمئنم هر وقت خیلی فشار زندگی و ناملایمات روزگار زیاد شد این متن رو می خونم و حالم خوب می شه. مثل پست اولت تو ایستا که هروقت حالم گرفته است میام می خونم و حالم خوب میشه. آخه توی کل این پستا احساس می کنم فقط این پسته که مخاطبش منم.

فقط یه چیزی امیدوارم که این عکس، عکس قدیمی نباشه، و یا لااقل اگر مال قبل بود، دقیقا همون احساس و حال و هوایی رو به نمایش بگذاره که الان درش هستی.

یه دنیا حرف تو سینمه که می ذارم یه موقع دیگه. فقط اینو بدون که جونم به جونت بسته است. دیوانه وار دوست دارم. تمام عمر منی. تمام زندگی منی. تمام ناتمام منی. مهرت و عشقت هر روز بیش از پیش در من ریشه می دواند و ته نشین می شود. خداروشکر که سایه ی وجود پربرکت و سرشار از انرژیت دوباره زندگی و بهار و امید و تولد دوباره رو برام رقم زد. عید من از همین الان شروع شد هرچند که هنوز متبرک به تبریک شما نشدم. اشکال نداره. این نیز بگذرد.

مهربانم. آرام جانم. محبوب زیباروی و طناز من؛ چشمانت سرنوشت من است و بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردن است...

 

همچو فرهاد از غمش روزی به صحراها روم

تا ببینند این جوانان عشق پیرآموز را

«اوحدی»

 

 

 

پ.ن: از فرط هیجان و ذوق نفهمیدم چطور نوشتم. امکان داره این متن کلی اشتباهات تایپی و املایی داشته باشه. فردا نیاید بریزید رو سر من که آی اینجاش غلطه و اونجاش باید اونجور نوشته شه و فیلان و بهمان.

 

باشکوهترین روز زندگیم...
ما را در سایت باشکوهترین روز زندگیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : endoff بازدید : 91 تاريخ : يکشنبه 17 فروردين 1399 ساعت: 18:01