من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...

ساخت وبلاگ

درست بعد از سه سال و شش ماه و نوزده روز، امروز صبح دوباره چشمان زیبا و دلربایت خیره به چشمانم شد.

مهربانم، اصلا فکرش را هم نمی کردم به ناگاه ببینمت. حول شدم. دلم نمی خواست بفهمی آنجا ایستاده ام. فکر می کردم از پیاده رو می روی سمت ایستگاه  اتوبوس. ببخشید. می دانم اینجور مواقع شاید مضطرب شوی، دلم نمی خواهد فکر کنی قصد مزاحمت دارم. فقط دلتنگ بودم خیلی... خیلی...

تا صبح پلک روی هم نگذاشتم، دیشب دوبار آمدم سرکوچه، این سومین بار بود که آمده بودم. آنقدر خدایم را التماس کردم که بالاخره آمدی و دیدمت. باورم نمی شد. نمی دانستم باید چه کنم. هنوز هم باورم نمی شود. ادانم، نفسم، جانم... ببخش، دلتنگ بودم. از دستم ناراحت نشو. دست خودم نبود. درد دوری و فراق دیوانه ام می کند. آتشم می زند. مهربانم آرام جانم، زیبای من، قربان آن چشمان دلفریبت شوم. سینه ام مالامال از حرف است. اما نمی توانم دیگر چیزی بنویسم. توان ندارم. بغض راه گلویم را بسته کاش بترکد راحت شوم. عزیزتر از جانم، محبوب زیبا و دلنواز من. چیزی بگو، حرفی بزن. کمی آرام کن این دل بی قرارم را. این دل جز تو کسی را ندارد. درمان دردش تویی. چیزی بگو. این دل فقط برای تو می تپد. به امید وجود تو شرط حیات دارد. هر لحظه و هر ثانیه به عشق تو نفسم می کشد. آخر حرفی بزن. چیزی بگو. مُردم. مُردم از بس همه را در خیابان شبیه تو دیدم. مردم از بس به عکسهایت خیره شدم و آه کشیدم. چه کنم. طاقتم طاق شده بود. به خیالم که اگر ببینمت شاید کمی آرام بگیرم. به این امید ایستاده بودم. ببخش ناراحتت کردم. نی توانم دیگر به نوشتن ادامه دهم. چهره ی زیبا و دلنشینت از مقابل چشمانم یک لحظه هم کنار نمی رود...

 

عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش

که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

باشکوهترین روز زندگیم...
ما را در سایت باشکوهترین روز زندگیم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : endoff بازدید : 107 تاريخ : يکشنبه 4 اسفند 1398 ساعت: 12:36